شاپور پساوند
بخشی از غزل صبح را آیینه......
یا بزن گیسو به یک سو تا بهارم را ببینم
یا چنان آشفته کن تا روز گارم را ببینم
دست در دستم بنه زیبا سوار شرقی من
بگذر از این پل که میخواهم سوارم را ببینم
من نمیدانم که این کفر است یا یکتا پرستی
کعبه شو خواهم که آنسوی حصارم را ببینم
بیستون زندگی را کندم و باز آمدم تا
خسروانی ها بخوانم شهریارم را ببینم
غنچه تا کی تک بزن یک بوسه گر خواهی شوی گل
صبح را آیینه شو آیینه دارم را ببینم................